اولین روز دیدار
امروز ساعت17 برام خواستگار اومد. وقتی اومدن قلبم داشت از جاش در میومد از استرس رگ کتفمم میپرید. مامانشو سه تا عمش پیشش بودن. اومده بودن تا باهم آشنا بشیم
من داشتم از استرس و خجالت میمردم حالا خوبه چایی نیوردم وگرنه هیکلشونو با چای یکی میکردم
اسمش آقا صابره. بلوز آبی و شلوار مشکی پوشیده بود. خوشتیپ و خوشگل و شیکه
. خلاصه بزرگترا ازاینور و اونورحرف زدن و بعـــــــد رفتن سراغ اصل مطلب...... گفتن اقاصابر اخلاق خوب داره خونه داره
ماشین داره
کار داره سربازیم رفته
. از نمازشم نمیگذره
کارش تو شرکت شامپو صحته شب کارم هست بخاطرهمین شب نتونسن بیان.
بعدش چای و میوه خوردن ساعت حدودا 18:30 رفتن
نظرات شما عزیزان: